، تا این لحظه: 10 سال و 9 ماه و 26 روز سن داره

جوجه زیبای مامان

مهمونی های اردیبشهت

سه شنبه عصر  مامان  بزرگ گفته بود برم خونشون دنبالت تا اونا با عمع برن نمایشگاه کتاب که به ناگاه خاله حمیده به دادم رسید مثل همیشه و چون خاله سمانه هم از بیرجند رفته بود خونشون شوهر خاله سمانه رفته بود خونه مامان بزرگ و تورو تحویل گرفته بود عصر هم تو با خاله سمانه اومدی خونه وکلی با ستایش بازی کردی چهارشنبه من سرکار نرفتم و اونا عصر رفتن بیرجند صبح پنج شنبه هم دایی بابایی هم اومد خونمون و هنوز هم  هستن
27 ارديبهشت 1394

تو بخند تا من شاد باشم

پنج شنبه شب خانوم دایی یونس اومد خونمون اخه امده بود نمایشگاه کتاب شب خونه ما موند اینقدر ذوق کرد بودی که نگو همش دور و برش می پلکیدیو باهاش نامفهوم حرف می زدی می گفت خاله جمعه بعد ناهار هم رسوندیمش مترو تا دوباره بره نمایشگاه بعد رفتیم خونه خاله حمیده تا لوازم  مهناز جونو  برسونیم  خونشون چون شب می خواست بره اونجا بعد هم خونه مامان بزرگ که شام موندیم خوش گذشت هر جا که تو بخندی من هم خوشم       ...
20 ارديبهشت 1394

دختر نازم

دختر گلم دیگه داره دو سالش میشه دندوناش تقریبا همه درآومده بزرگ شده کلمات را نامفهوم میگه نخاوه= نمی خوام بلیم= بریم سلام مامان بابا عمه و خاله و دایی و ... یکشنبه شب 30 فروردین دایی جواد با خانوادش از مشهد اومدن البته قبلش خونه خاله ها رفته بودن اون شب تا فردا کلی با سیدمهدی و فاطمه سادات بازی کردی دوشنبه رو مرخصی گرفتم و ناهار خاله حمیده هم اومد ساعت 3 عصر دایی اینا رفتن شمال و خاله حمیده تا عصر موند   جدیدا خیلی دلگیرم از همه و همه چی نمی دونم ادما فرق کردن یا من دارم عوض میشم خیلی دلم گرفته تنها دلخوشیم سوینه ...
2 ارديبهشت 1394
1